jump to navigation

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همین جاست بیایید بیایید مِی 14, 2009

Posted by sepidro in جامعه.
14 comments

قسمت اول داستان1a

4a

3a

2a

 

قسمت دوم  داستان

2g

1g

 

آیا رفتن ما به حج در چندین بار واجب است؟

بالاترین قسمت گشمده فوریه 13, 2009

Posted by sepidro in جامعه.
Tags: , ,
8 comments

balatarin_wallpaper1

بالاترین فقط یک سایت نبود همه ما کسانی که با این سایت آشنا بودیم می دونیم که ورای یک سایت خبررسانی بود جایی که با جمع شدن ما دور هم شکل گرفت با همبستگی ما رشد کرد و با افکار ما یک جامعه ایجاد کرد از همه گونه افکار و تحصیلات , چامعه ی که به ظاهر یک جا جمع نشده بود هر عضو در کشوری زندگی می کرد ولی آن چنان با درایت بود که انگار همه یک جا هستیم به دور از فاصله ها به دور از جنیست و برتری . یک قانون مدنی که نوشته شده بود ولی خودمون مجری و خودمون قانونگذار آن بودیم بدون هیچ اجباری و چقدر به دل می نشیند آنچه که از دل برون آید و حال کمبود آن را حس میکنیم مثل قسمتی از زندگی روزمره قسمت گمشده امیدوارم که هر چه زودتر به خانه های ما برگردی

 »بالاترین»

 

پس به کی میشه اعتماد کرد؟ سپتامبر 20, 2008

Posted by sepidro in جامعه.
Tags:
46 comments

جند وقت پیش این اتفاق برام افتاده واقعا مونده بودم باید بنویسم یا نه؟
ولی امروز اتفاقی برام افتاد که احساس کردم باید بنویسم
حدود یک ماه پیش بود برای کاری سر ظهر از خونه اومدم بیرون خیلی هم عجله داشتم 
مشهدیا همه خیابان فلسطین و میشناسن به فلسطین که رسیدم یک ماشین سمند ابی
 نیروی راهنمایی رانندگی کنارم بود کلا من همیشه از این پلیسها یک واهمه ای دارم نگاهی
انداختم سریع رد کردم نمیدونم چی شد که این ماشین دقیقا شد هم مسیر من من هر جا که می رفتم
پشت سر من بود منم تقریبا متعجب از این ماجرا میخواستم با اجازتون نقض قانون کنم و در حین رانندگی
با موبایلم صجبت کنم کار واجبی هم بود
 ولی دریغا که جرات نداشتم از ترس جریمه ،خلاصه که مسیر طولانی به همین شکل گذشت تا رسیدم 
 به بزرگراه و خوب همه ماشینها تند می رفتن خوشیختانه یهو این ماشین سرعت گرفت باز زدن اون
 چراغهای الارم از کنار من رد شد و یک نگاه عمیقی کرد ،منم خیالم راحت شد از فرصت استفاده کردم
 سریع شماره مورد نظرمو گرفتم تا گفتم الو دیدم بله ماشین پلیس غزیز که به خیال خودم از دستش راحت شدم

 گوشه بزرگراه ایستاده و با اون تابلو ایستش به من ایست داد ولی من سرعت داشتم و رد کردم  جاتون خالی خیلی

ترسیدم یهو از تو آئینه دیدم بله باسرعت دنبالم میاد و میگ ماشین فلان بزن کنار منم که دیگه واقعا ترسیده بودم

 زدم کنار اونم اومد کنار پارک کرد و اومد جلو پرسید مدارک ماشین منم که حسابی هول شده بودم مدارک

 رو دادم ،بعدش بهم گفت ظاهرا خیلی هم عجله دارین گفتم نخیر!! نه زیاد
بعد گفت خانم این شماره موبایل منه بزن تو موبایلت بهم زنگ بزن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تقریبا شاخ دراورده بودم منم گفتم چشم!!!!!!!!!!!!
ودوباره تکرار کرد زنگ بزنی!!!
و دوباره با تعجب نگاه کردم و بازم گفتم چشم
و با خودم گفتم واقعا یک پلیس با ماشین ماموریت باید این همه مسافت رو میومد تا…
پس دیگه به کی میشه اعتماد کرد؟

 

 

پی نوشت: این داستان کاملا واقعی است و ذره ای بزرگنمایی نشده است

مرهم دل یا نمک زدن روی زخم!! جون 13, 2008

Posted by sepidro in جامعه.
11 comments

 

چند شب پیش تلویزیون مراسم ورود رئیس جمهور عزیز رو

به منزل یکی از ساکنین دهنو رو نشون میداد و پیرمردی  که از ورود

رئیس جمهور عزیز به منزلش به وجد اومده بود و همزمان

گزارشگر داشت میگفت که رئیس جمهو عزیز با این کارشون مرهم دل

مردم ضعیف هستن…

بله از گرون شدن چای و برنج زمین و مسکن گرفته تا گرفتن حق بنزین

از مردم به بهانه خودرو های خارجی

 احتمالا به زودی بایدبه ازای  هر متر مربع نفس کشیدن و استفاده از

اکسیژن باید مالیات پرداخت کنیم .پس مراقب نفس کشیدنتان باشید

که زیادی عمیق نباشد

واقعا هم مرهم دل بود یا نمک روی زخم؟!!!

 

مهریه …(داستان واقعی) مِی 19, 2008

Posted by sepidro in جامعه.
Tags:
19 comments

 

 

 

بار اولی بود که می دیدمش ،تا حالا حتما شده که با آدمی

بار  اول ملاقات کنید و طرف به راحتی شروع به درد دل

کنه بدون هیچ هراسی ،دقیقا همینطوری شد به طور اتفاقی

سر صحبت باهاش باز شد .دلش خیلی پر بود بهم گفت فکر

میکنی چند سالم باشه؟ گفتم 30 اینطورها ،گفت 28 سالمه .

قیافش افسرده بود ولی نه شکست خورده ولی ظاهرن از درون

شکسته بود خیلی سخت ….

 

ادامه داد، آره، ولی یک دختر 6 ساله دارم.

 باور نکردم گفتم اصلا امکان نداره

 گفت چرا، ولی فروختمش …

با تعجب پرسیدم فروختی؟!!!چرا؟

گفت بخاطر مهریه نداشتم که بدم موقع طلاق بخشیدم

به همسرم چون نداشتم 50 میلیون بدم

برای 6 سال پیش مبلغ زیادی بوده ناخودآگاه گفتم.

گفت آره ولی حتی نذاشت دخترم رو ببینم…

پرسیدم چرا؟

گفت معتقد بودن که اگه ببینم نمیتونم فراموش کنم

گفتم حالا فراموش کردی ؟گفت نه…

از همون سال به سختی کار میکنم که پولدار شم بتونم

دخترم رو دوباره بخرم …

احساس بدی داشت بهش حق دادم ولی نمیدونم حق رو باید

به کی داد به مادری که پول داشت و میتونست در رفاه

دخترش رو بزرگ کنه و یا به پدری که پول نداشت ولی حسرت

داشتن دخترش رو میخورد؟

واقعا دلمان به چی خوش باشد؟ مِی 6, 2008

Posted by sepidro in جامعه.
Tags:
7 comments

این که هر روز یک خبر تکان دهنده میشنویم و اینقدر

این اخبار عجیب تکرار شده که همه ما به این شکهای

 الکتریکی عادت کردیم و دیگه هیچ عکس العملی نشون

 نمیدیم درست مثل یک مرده …   .

از گران شدن نفت که به خیال خودمان روزی سر سفرهایمان میاید…

ولی نه تنها رفاه را نیاورد و سر سفره ها دیده نشد بلکه کوپنی

 شدن بنزین و گرانی روز افزونی بود که به سمت ما هجوم آورد

، اول با شوخی و طنز از گران شدن گوجه فرنگی شروع شد البته

 خانه و زمین که بماند چون اینقدر خرید آن آرزوی محالی شده

 که زیاد فکرمان مشغول آن نیست.

آن هم دلیل دارد چون به شدت درگیر روزمرگی که دچارمان کردن

شدیم که بارها با دیدن این فجایع راحت ازکنارشان عبور میکنیم

 حالا هم که باید بشنویم همشهری عزیز شهردار پایتخت

باید به جای کمک به هزار بدبخت و بی سرپرست و بی خانمان

هموطنان خودمان ،دلسوز کشورهای دیگه باشه و شده کاسه

داغ تر از آش

حالا واقعا دلمان به چی خوش باشد؟

 

 

اگر پسر بودم ازدواج نمی کردم آوریل 16, 2008

Posted by sepidro in جامعه.
41 comments

 

دیدین گاهی اوقات یک سری اتفاقات پشت سر هم می افتن؟

دیروز قرارداد سال 1387 امضا کردم با یک حقوق داغون  که نسبت به سال پیش

40 تومنی اضافه شده بود ، همینطور با خودم غر میزدم ای بابا اینم شد

حقوق تازه من یک دختر مجردهستم ولی بازم  آخر برج که میشه کم میارم

خلاصه تا اینکه شب بنا به دلایلی میخواستم برم برای خونه خیار وگوجه فرنگی

بخرم تو این مدت همیشه خرید خونه با بابام بود خوب منم که وارد نبودم

رفتم میوه فروشی یک پلاستیک برداشتم و گوجه فرنگی و خیار دست چین کردم

گذاشتم رو ترازو بعد که فروشنده  حساب کتاب کرد پرسیدم چقدر میشه

گفت 5000 تومن…

من کلی در تعجب بودم پرسیدم که چرا اینقدر گرون یک کیلو هم نمیشه هر کدوم؟

گفت خانم گوجه کیلو 2950  خلاصه پول حساب کردم و اومدم بیرون

بعد با خودم گفتم عجب اگه آدم بخواد یک املت بخوره تو این زمونه

با احتساب گوجه  و تخم مرغ و روغن ..یه چیزی حدود 4000  خرج بر میداره

عجب هم غذای اعیونی از کار در میاد…

 

پس همونه که این پسرا قصد ازداوج ندارن….!!!!

حرم امام رضا یا توهین به شخصیت آدما آوریل 11, 2008

Posted by sepidro in جامعه.
36 comments

 

 

دیروز یک مهمان داشتم که از خارج اومده بود  و تا حالا مشهد نیومده بود

 و خیلی آرزو داشت که بیاد حرم در سفر چند ساعته که به مشهد داشت

می خواست حتما به زیارت برود ظهرکه رفتم دنباش فرودگاه بلافاصله تصمیم  

گرفتیم که بریم حرم بهش گفتم که چادر همراهش هست که گفت که چادر رنگی

 داره میتونه با اون بیادالبته باید بگم که این خانم از ترس حجاب اینجا یک مانتو

 بلند مشکی با روسری که کاملاپوشیده بود، در سر داشت فقط رنگ روسری سفید

 بود خلاصه در بدو ورود به حرم که خانمها رو میگردن با یک برخورد خیلی زشت

این خانمها مواجه شدیم که این چه طرز حرم اومدن هستش  این روسری چیه؟ چرا

این همه ارایش داری ؟در صورتی که اصلا ارایش نداشت  خلاصه به زور گفتن

که آرایشت رو پاک کن و چادرت هم اصلا مناسب نیست وقتی هم وارد شدیم به ازای

 هر خادم به طرز خیلی بدی به ما تذکر دادن این مهمان عزیز که از شوق دیدن حرم

 به وجد امده بود بارها مورد بازخواست قرار گرفت!!!

در همین حین یک دختربچه 2 ساله  که داشت بازی میکرد نگاه میکردم که دامن و تاپ

تنش بود و یک خادم خانم با یک برخورد تند بچه داد به مادرش و کلی دعوا کرد

که این لباس مناسب حرم نیست بچه که متعجب بود زد زیر گریه و رفت تو بغل

مادرش …

واقعا از این رفتار خجالت کشیدم و گفتم مگه ما اجازه داریم که با توجه با ظاهر آدما

هر  برخوردی رو با مردم داشته باشیم و عقایدشان را زیرسئوال ببریم

  اونوقت اسمشان هم خادم است؟!!